
از کجا میدانیم که میدانیم؟
معرفتشناسی
هر روز با انبوهی از اطلاعات و ادعاها روبرو هستیم. اخبار میخوانیم، با دیگران صحبت میکنیم، دنیا را مشاهده میکنیم و بر اساس همهی اینها، باورهایی در ذهنمان شکل میگیرد. اما آیا تا به حال از خود پرسیدهایم که این باورها چقدر قابل اعتمادند؟ اصلاً «دانش» (Knowledge) به چه معناست؟ چگونه میتوانیم مطمئن باشیم چیزی که فکر میکنیم میدانیم، واقعاً آگاهی است و نه صرفاً یک حدس، یک باور غلط یا یک توهم؟
شاخهای از فلسفه که به این سؤالات بنیادین میپردازد، معرفتشناسی (Epistemology) نام دارد. معرفتشناسی به ماهیت، منشأ و محدودیتهای دانش بشری میپردازد. به زبان ساده، میپرسد: «ما چه چیزهایی را میتوانیم بدانیم؟» و «چگونه آنها را میدانیم؟»
دانش: باور صادق موجه (JTB)
یکی از تعاریف کلاسیک و پرنفوذ در معرفتشناسی، دانش را «باور صادق موجه» میداند. بیایید این سه جزء را کمی باز کنیم:
- باور (Belief): برای اینکه چیزی را بدانید، اول باید به آن باور داشته باشید. یعنی آن را به عنوان یک گزاره یا حقیقت بپذیرید. اگر شما اصلاً باور نداشته باشید که «زمین گرد است»، نمیتوان گفت که شما «میدانید» زمین گرد است، حتی اگر واقعاً گرد باشد. باور، حالت ذهنی پذیرش یک گزاره است.
- صادق (True): صرفِ داشتنِ باور کافی نیست. باور شما باید با واقعیت منطبق باشد، یعنی صادق یا راست باشد. اگر شما باور داشته باشید که «ماه از پنیر ساخته شده»، حتی اگر خیلی محکم به این باور چسبیده باشید، دانش محسوب نمیشود، چون این باور کاذب یا دروغ است. دانش باید بازتابی از حقیقت باشد.
- موجه (Justified): این بخش، کلیدیترین و بحثبرانگیزترین بخش تعریف است. باور صادق شما باید دلیل یا توجیه خوبی داشته باشد. شما نمیتوانید بر اساس حدس، شانس، خرافات یا پیشداوری به دانش برسید، حتی اگر باورتان تصادفاً راست از آب دربیاید. مثلاً اگر بدون هیچ دلیلی باور داشته باشید که در قرعهکشی برنده میشوید و اتفاقاً هم برنده شوید، نمیگوییم شما از قبل «میدانستید» که برنده میشوید؛ شما صرفاً حدس میزدید. توجیه یعنی داشتن دلایل خوب، شواهد معتبر یا استدلال منطقی برای باوری که دارید.
بنابراین، طبق این تعریف، دانش چیزی فراتر از یک باور صادق شانسی است؛ نیازمند پشتوانهای منطقی یا تجربی است. اینکه دقیقاً چه چیزی به عنوان «توجیه کافی» پذیرفته میشود، خود محل بحثهای فراوان در معرفتشناسی است و فیلسوفان مختلف، معیارهای متفاوتی ارائه کردهاند.
حال که با مفهوم کلی دانش و تعریف «باور صادق موجه» آشنا شدیم، بیایید ببینیم ما انسانها از چه راه هایی برای کسب این باورها و توجیه آنها استفاده میکنیم.
ما چطور چیزها را میشناسیم؟ (منابع شناخت)
همه ما باورهای مختلفی داریم، اما این باورها از کجا میآیند؟ همانطور که دیدیم، برای اینکه یک باور به «دانش» یا «آگاهی» واقعی تبدیل شود، باید صرفاً مبتنی بر میل، نیاز عاطفی، پیشداوری یا تعصب نباشد، بلکه باید از راه و منبعی درست و قابل اعتماد به دست آمده باشد و توجیه کافی داشته باشد. منابع اصلی که ما برای شناخت دنیا و خودمان به آنها تکیه میکنیم، اینها هستند:
- حواس: این شاید بدیهیترین راه شناخت ما از دنیای بیرون باشد. ما چیزها را با چشم میبینیم، با گوش میشنویم، با دست لمس میکنیم، میچشیم و بو میکنیم. حواس پنجگانهمان (بینایی، شنوایی، لامسه، بویایی، چشایی) پنجرههای اصلی ما به سوی واقعیت اطرافمان هستند.
- آیا حواس همیشه قابل اعتمادند؟ خیر. باید حواسمان باشد که گاهی چیزی که حس میکنیم، دقیقاً خود واقعیت است (مثلاً واقعاً یک فنجان قهوه روی میز را میبینیم و لمس میکنیم – این «ادراک واقعی» است)، اما گاهی ممکن است حواسمان خطا کنند یا دچار توهم شویم (مثلاً در یک سراب، چیزی را میبینیم که وجود ندارد، یا یک خطای دید باعث میشود اندازهها را اشتباه تشخیص دهیم). در این حالت دوم، ما فقط «نمودِ حسی» چیزی را تجربه کردهایم، نه لزوماً خود واقعیت را. دنیا همیشه آنطور که در ابتدا به نظر میرسد، نیست.
- آیا ما خود اشیاء خارجی را مستقیماً درک میکنیم؟ (دیدگاه «واقعگرایی مستقیم»)، یا اینکه ما فقط تصاویر یا دادههای حسی ناشی از آن اشیاء را در ذهنمان درک میکنیم و از طریق این واسطهها به وجود جهان خارج پی میبریم؟ (دیدگاه «واقعگرایی غیر مستقیم» یا «بازنمودی» (Representationalism)) طرفداران دیدگاه دوم معتقدند شناخت ما از دنیای بیرون، همیشه غیر مستقیم و مبتنی بر تفسیر این تصاویر یا دادههای ذهنی است.
- چگونه میتوانیم ثابت کنیم که حواسمان اساساً قابل اعتماد هستند؟ به نظر میرسد تنها راه، رجوع به تجربیات گذشته (حافظه) است تا ببینیم آیا حواس در گذشته درست عمل کردهاند یا نه. اما این کار ما را در یک دور باطل میاندازد، چون برای اعتماد به حافظه هم باید از قبل به قابل اعتماد بودن آن (و حواسی که آن خاطرات را ثبت کردهاند) مطمئن باشیم.
- دروننگری (نگاه به درون): ما فقط دنیای بیرون را نمیشناسیم، بلکه از حالات درونی خودمان هم آگاهیم. ما میفهمیم که کی تشنهایم، خستهایم، خوشحالیم، عصبانی هستیم، یا به چه چیزی فکر میکنیم. این توانایی فهمیدن احساسات، افکار و حالات ذهنی خودمان را «دروننگری» میگویند.
- آیا دروننگری خطاناپذیر است؟ به نظر میرسد دروننگری کمتر از حواس پنجگانه دچار خطا میشود. سخت است تصور کنیم کسی «فکر کند» سردرد دارد ولی واقعاً نداشته باشد، در حالی که به راحتی ممکن است چیزی را اشتباه ببینیم. به همین دلیل، برخی فیلسوفان معتقدند دروننگری نوعی «مصونیت از خطا» دارد. این مصونیت میتواند چند معنی داشته باشد:
- شاید یعنی آنچه در دروننگری «به نظر میرسد»، همان «واقعیت» درونی ماست و امکان خطا وجود ندارد.
- شاید یعنی وقتی چیزی را دروناً حس میکنیم، به آن «قطعیت» داریم و هیچ شکی باقی نمیماند.
- شاید یعنی گزارش ما از احساسات درونیمان آنقدر معتبر است که کسی نمیتواند آن را رد یا اصلاح کند («اصلاحناپذیر» است).
- آیا دروننگری واقعاً هیچوقت خطا نمیکند؟ منتقدان میگویند چرا، ممکن است خطا کند. مثلاً ممکن است فردی حس خارش شدید را با درد خفیف اشتباه بگیرد، یا شدت دقیق یک احساس را نتواند درست بیان کند. اگر دروننگری هم میتواند خطا کند، پس آن «مصونیت از خطا» به چه معناست؟ از سوی دیگر، پذیرش اینکه کسی که درد شدیدی را حس میکند، ممکن است در مورد آن اشتباه کند، بسیار دشوار است. دروننگری منبع مهمی برای شناخت خود است، اما ماهیت و میزان خطا پذیری آن هنوز جای بحث دارد.
- آیا دروننگری خطاناپذیر است؟ به نظر میرسد دروننگری کمتر از حواس پنجگانه دچار خطا میشود. سخت است تصور کنیم کسی «فکر کند» سردرد دارد ولی واقعاً نداشته باشد، در حالی که به راحتی ممکن است چیزی را اشتباه ببینیم. به همین دلیل، برخی فیلسوفان معتقدند دروننگری نوعی «مصونیت از خطا» دارد. این مصونیت میتواند چند معنی داشته باشد:
- حافظه: حافظه توانایی ما برای ذخیره و بازیابی اطلاعات و دانش کسبشده در گذشته است. ما به کمک حافظه تاریخ را میشناسیم، تجربیاتمان را به یاد میآوریم، و مهارتهایی که آموختهایم را حفظ میکنیم. البته چیزی که یادمان میآید، لزوماً نباید مربوط به گذشته دور باشد؛ ممکن است یک واقعیت کنونی (مثل شماره تلفن) یا اتفاقی در آینده (مثل تاریخ امتحان) باشد که قبلاً به ما گفته شده است.
- خطاپذیری حافظه: حافظه هم مانند حواس، مستعد خطا است. گاهی «فکر میکنیم» چیزی را به یاد میآوریم، اما در واقع اشتباه میکنیم یا خاطرهای تحریفشده داریم. باید بین «واقعاً به یاد آوردن چیزی» (که دلالت بر درستی آن دارد) و «به نظر رسیدن اینکه چیزی را به یاد میآوریم» (که ممکن است درست نباشد) تفاوت قائل شد.
- چالش اعتماد و شک درباره گذشته: چرا باید به حافظهمان اعتماد کنیم؟ آیا صرف اینکه چیزی به یادمان میآید (یا به نظرمان میرسد که به یادمان میآید)، دلیل خوبی برای باور کردنش است؟ یا فقط زمانی باید اعتماد کنیم که دلیل مستقلی برای قابل اعتماد بودن آن خاطره خاص (یا حافظهمان به طور کلی) داشته باشیم؟ مشکل دیگر، «شک درباره گذشته» است. ما فکر میکنیم دنیا قدمت زیادی دارد و ما مدتهاست زندگی میکنیم. اما از کجا معلوم که کل جهان، همراه با تمام خاطرات و شواهد قدیمیاش (مثل فسیلها)، همین پنج دقیقه پیش خلق نشده باشد؟ اینکه ما «به یاد میآوریم» دنیا قدیمیتر است، خودش نمیتواند ثابت کند که واقعاً اینطور است، چون ممکن است خود این خاطرات بخشی از آن خلقت آنی باشند. پس چرا باید حافظه را منبع قابل اعتمادی برای شناخت گذشته بدانیم؟
- عقل: بعضی چیزها را نه با حواس، نه با دروننگری و نه صرفاً با حافظه، بلکه با فکر کردن، استدلال و به کارگیری منطق میفهمیم. به این نوع شناخت که مستقل از تجربه حسی است، «شناخت پیشینی» یا عقلی میگویند. یعنی دلیل ما برای باور به آن، به هیچ تجربه خاصی (نه حواس، نه دروننگری، نه حافظه تجربیات گذشته) وابسته نیست.
- شناخت پیشینی: حقایق ریاضی (مثل ۲+۲=۴)، اصول منطق (مثل اینکه یک چیز نمیتواند همزمان باشد و نباشد)، و حقایق مربوط به معنای کلمات (مثل «همه مجردها ازدواج نکردهاند») مثالهای روشنی از شناخت پیشینی هستند. ما برای فهمیدن اینها نیازی به آزمایش کردن، مشاهده دنیا یا نظرسنجی نداریم؛ صرفاً با تحلیل مفاهیم و استدلال عقلی به درستی آنها پی میبریم.
- شناخت پسینی: شناختی که به تجربه (حسی یا درونی) نیاز دارد، «شناخت پسینی» یا تجربی نامیده میشود. مثلاً اینکه «آسمان آبی است»، «من تشنهام» یا «دیروز باران بارید»، چیزهایی هستند که با تجربه (به ترتیب: دیدن، دروننگری، و حافظه/گواهی دیگران) میفهمیم.
- سؤالات مهم: آیا اصلاً چنین شناخت پیشینیِ نابی وجود دارد؟ برخی فیلسوفان (به خصوص تجربهگرایان افراطی) فکر میکنند حتی ریاضیات و منطق هم در نهایت ریشه در تجربیات بسیار پایهای ما از دنیا دارند. اگر شناخت پیشینی وجود دارد، چگونه کار میکند؟ آیا ما مستقیماً حقایق عقلی را «میبینیم» (با نوعی شهود عقلی)؟ گستره این نوع شناخت چقدر است؟ آیا فقط شامل تعاریف و منطق میشود (که اطلاعات جدیدی درباره دنیا نمیدهند) یا میتواند شامل حقایق مهمی درباره ساختار واقعیت هم باشد (مثلاً اینکه «هر رویدادی علتی دارد» یا «یک جسم نمیتواند همزمان کاملاً قرمز و کاملاً آبی باشد»؟)
- گواهی (گفته دیگران): بخش عظیمی از آنچه فکر میکنیم میدانیم، از طریق دیگران به ما رسیده است؛ از طریق حرف زدن، خواندن کتاب و روزنامه، دیدن اخبار، یا مطالب اینترنتی. وقتی از کسی ساعت را میپرسیم و جواب میگیریم، وقتی تاریخ را از کتابها میآموزیم، یا وقتی به گزارشهای علمی اعتماد میکنیم، در حال استفاده از «گواهی» به عنوان منبع شناخت هستیم.
- چالش اعتماد: سؤال اصلی این است: چرا و چه زمانی باید به حرف دیگران اعتماد کنیم و آن را منبع شناخت بدانیم؟ یک پاسخ این است که اگر آن شخص یا منبع (مثلاً یک کتاب علمی معتبر) قابل اعتماد باشد، حرفش شناخت محسوب میشود. اما مشکل اینجاست که ما چطور بفهمیم چه کسی یا چه منبعی قابل اعتماد است؟ فرض کنید کسی چیزی به شما میگوید که اتفاقاً درست است و خود آن شخص هم فرد آگاهی است، اما شما هیچ دلیلی برای اعتماد کردن به او ندارید. آیا صرفاً شنیدن حرف او باعث میشود شما آن چیز را «بدانید»؟ بسیاری معتقدند نه، شما باید خودتان دلیلی برای اعتماد کردن به آن شخص یا منبع داشته باشید.
- توجیه اعتماد به گواهی: آن دلیل چه میتواند باشد؟ شاید تجربههای قبلیمان؛ یعنی چون قبلاً بارها حرفهای دیگران (یا این شخص خاص) درست از آب درآمده، حالا هم به آنها اعتماد میکنیم. اما آیا تجربههای شخصی ما آنقدر زیاد و متنوع است که بتواند اعتماد ما به این همه آدم و رسانه مختلف در موضوعات گوناگون را توجیه کند؟ ما دانش زیادی را از طریق گواهی به دست میآوریم که خودمان هرگز شخصاً تجربه نکردهایم (مثلاً وقایع تاریخی یا یافتههای علمی پیچیده). راه دیگر این است که بگوییم اعتماد کردن به حرف دیگران، به خودی خود (ذاتاً) کار درستی است، مگر اینکه دلیل خاصی برای شک کردن داشته باشیم (مثلاً میدانیم آن فرد دروغگوست یا در آن موضوع اطلاع کافی ندارد). طبق این دیدگاه، اعتماد به گواهی نیازی به توجیه بر اساس تجربیات قبلی ندارد و یک اصل پایه است. اما باز هم سؤال پیش میآید که چرا این کار ذاتاً درست است؟ توضیح این موضوع هم ساده نیست.
جدال بزرگ در دوران روشنگری: عقلگرایی دکارت در برابر تجربهگرایی لاک
حال که با منابع مختلف شناخت آشنا شدیم، ببینیم فیلسوفان بزرگ دوران روشنگری، به خصوص رنه دکارت و جان لاک، کدام یک از این منابع را بنیادیتر میدانستند و این اختلاف نظر چه پیامدهایی داشت. دوران روشنگری (تقریباً قرن ۱۷ و ۱۸) شاهد تحولات فکری عظیمی بود و یکی از پرسشهای محوری آن دقیقاً همین بود: بنیاد دانش ما چیست؟ عقل یا تجربه؟
رنه دکارت (René Descartes): بنیانگذار عقلگرایی مدرن
دکارت، فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی، در جستجوی یک پایه محکم و تردیدناپذیر برای دانش بود. او از «شک دستوری» استفاده کرد؛ یعنی تصمیم گرفت به هر چیزی که کوچکترین شکی در آن وجود دارد، شک کند تا ببیند آیا چیزی باقی میماند که مطلقاً نتوان در آن تردید کرد. او به حواس شک کرد (چون گاهی خطا میکنند)، به وجود دنیای فیزیکی شک کرد (شاید همه چیز یک رؤیا یا توهم باشد)، و حتی به حقایق ریاضی شک کرد (شاید یک «شیطان فریبکار» ذهن او را گمراه میکند).
اما در میان این شک فراگیر، دکارت به یک حقیقت تردیدناپذیر رسید: حتی اگر در همه چیز شک کند، نمیتواند در این واقعیت شک کند که «او دارد شک میکند» یا «او دارد فکر میکند». و اگر دارد فکر میکند، پس باید وجود داشته باشد. این همان جمله معروف اوست:
من میاندیشم، پس هستم. (Cogito, ergo sum)
این «کوگیتو» برای دکارت نقطه آغازین و بنیاد یقینی دانش شد. توجه کنید که او به این یقین از طریق حواس نرسید، بلکه از طریق عقل و دروننگری محض به آن دست یافت. دکارت یک عقلگرا (Rationalist) بود؛ یعنی معتقد بود که عقل، منبع اصلی و قابل اعتمادترین راه برای رسیدن به دانش است، و حداقل برخی از ایدههای اساسی (مانند ایده خدا، ایده نفس یا خود، اصول منطق) فطری هستند و از بدو تولد در ذهن ما وجود دارند، نه اینکه از تجربه کسب شده باشند. او سعی کرد با تکیه بر همین نقطه یقینی (کوگیتو) و اثبات وجود خدای خیرخواه (که فریبکار نیست)، اعتبار عقل و سپس اعتبار حواس (تا حدی) را دوباره به دست آورد و نظامی از دانش یقینی بنا کند.
جان لاک (John Locke): پیشگام تجربهگرایی
در مقابل دکارت، جان لاک، فیلسوف انگلیسی، قرار داشت. لاک یکی از برجستهترین چهرههای تجربهگرایی (Empiricism) است. تجربهگرایان معتقدند که منشأ اصلی تمام دانش بشر، تجربه حسی است. لاک نظریه «ایدههای فطری» دکارت را به شدت رد کرد. او معتقد بود:
ذهن انسان در بدو تولد مانند یک لوح سفید (Tabula Rasa) است.
به باور لاک، هیچ ایدهای، چه ایده خدا، چه اصول اخلاقی و چه اصول منطقی، از پیش در ذهن ما وجود ندارد. تمام مواد اولیه دانش ما از دو منبع تجربی میآید:
- حس (Sensation): دریافت اطلاعات از دنیای خارج از طریق حواس پنجگانه (رنگها، صداها، بوها و…).
- تأمل (Reflection): مشاهده عملیات درونی ذهن خودمان (فکر کردن، شک کردن، باور داشتن، خواستن و…). این شبیه به همان دروننگری است، اما لاک آن را نیز نوعی تجربه درونی میداند.
ذهن سپس با استفاده از تواناییهای ذاتی خود (مثل ترکیب کردن، مقایسه کردن، انتزاع کردن) این ایدههای ساده به دست آمده از حس و تأمل را پردازش میکند و ایدههای پیچیدهتر و دانش را میسازد. برای لاک، عقل ابزار مهمی برای پردازش تجربه است، اما خودِ عقل نمیتواند بدون مواد اولیهای که از تجربه میآید، دانشی تولید کند.
اختلاف اصلی دکارت و لاک
اختلاف بنیادین بین دکارت (عقلگرا) و لاک (تجربهگرا) بر سر منشأ و بنیاد دانش است:
- دکارت: دانش یقینی از عقل و ایدههای فطری آغاز میشود. حواس غیر قابل اعتمادند مگر اینکه اعتبار آن توسط عقل (پس از اثبات وجود خدا) تضمین شود. او از درون ذهن (کوگیتو) شروع میکند و به بیرون میرسد.
- لاک: تمام دانش از تجربه (حس و تأمل) نشأت میگیرد. هیچ ایده فطریای وجود ندارد. ذهن در ابتدا خالی است و تجربه آن را پر میکند. عقل بر روی دادههای تجربی کار میکند. او از بیرون (تجربه حسی) شروع میکند و به درون (پردازش ذهنی) میرسد.
ویژگی | رنه دکارت (عقلگرایی) | جان لاک (تجربهگرایی) |
منبع اصلی دانش | عقل | تجربه (حس و تأمل) |
ایدههای فطری | وجود دارد (خدا، نفس، منطق) | وجود ندارد (لوح سفید) |
نقش تجربه | غیرقابل اعتماد، مگر با تأیید عقلی | منبع بنیادین دادههای خام |
نقش عقل | منبع بنیادین و تضمینکننده دانش | ابزاری برای پردازش تجربه |
تأثیر این اختلاف بر پیشرفت بشر
این بحث صرفاً یک جدل فلسفی انتزاعی نبود، بلکه تأثیرات عمیقی بر مسیر علم، اندیشه و فرهنگ غرب گذاشت:
- تأکید بر روش: هر دو دیدگاه بر اهمیت داشتن یک روش درست برای کسب دانش تأکید داشتند. دکارت بر روش قیاسی و مبتنی بر اصول اولیه عقلی (شبیه به هندسه) تأکید داشت که در پیشرفت ریاضیات و فیزیک نظری بیتأثیر نبود. لاک و تجربهگرایان دیگر (مانند فرانسیس بیکن) بر روش استقرایی، مشاهده دقیق و آزمایش تأکید کردند که مستقیماً به شکوفایی انقلاب علمی کمک کرد. علم مدرن، در عمل، ترکیبی از هر دو رویکرد است؛ هم به نظریهپردازی عقلی نیاز دارد و هم به آزمون تجربی.
- انقلاب علمی: تأکید تجربهگرایی بر مشاهده، آزمایش و جمعآوری شواهد، سوخت اصلی انقلاب علمی بود. دانشمندانی مانند نیوتن و گالیله، با تکیه بر دادههای تجربی و آزمایش، قوانین طبیعت را کشف کردند و درک ما از جهان را متحول ساختند.
- اندیشه سیاسی و اجتماعی: اندیشههای لاک تأثیر شگرفی بر فلسفه سیاسی گذاشت. مفهوم «لوح سفید» او این ایده را تقویت کرد که انسانها ذاتاً برابرند و تفاوتهایشان عمدتاً ناشی از تجربیات و محیط متفاوت است. این دیدگاه، همراه با نظریه حقوق طبیعی او (که آن هم از طریق عقل و تجربه درباره طبیعت بشر قابل کشف بود)، الهامبخش انقلابهای دموکراتیک در آمریکا و فرانسه شد و مبنای لیبرالیسم کلاسیک را فراهم کرد.
- فلسفه ذهن و روانشناسی: بحث درباره اینکه آیا ایدهها فطری هستند یا اکتسابی، به شکلگیری رشتههای فلسفه ذهن و روانشناسی کمک کرد. این سؤال که ذهن چگونه کار میکند، چگونه یاد میگیرد و چه چیزهایی ذاتی و چه چیزهایی آموختنی است، همچنان یکی از پرسشهای محوری در علوم شناختی است.
- مرزهای دانش: این مناظره همچنین باعث شد فیلسوفان بعدی (مانند دیوید هیوم و ایمانوئل کانت) با دقت بیشتری به محدودیتهای هر یک از این منابع شناخت (عقل و تجربه) بیندیشند. هیوم شکاکیت تجربهگرایانه را به اوج رساند و کانت تلاش کرد تا در فلسفه نقادانه خود، بین عقلگرایی و تجربهگرایی آشتی برقرار کند و نشان دهد که دانش ما محصول همکاری بین ساختارهای ذاتی ذهن و دادههای تجربی است.
نتیجه:
پرسش از اینکه «چگونه میدانیم؟» پرسشی بیپایان و همیشگی است. فیلسوفان دوران روشنگری مانند دکارت و لاک با تمرکز بر منابع شناخت – عقل، تجربه، حواس، دروننگری، حافظه و گواهی دیگران – و برجسته کردن نقش بنیادین عقل یا تجربه، درک ما را از ماهیت دانش و فرایند دانستن عمیقتر کردند. گرچه بحث بین عقلگرایی و تجربهگرایی به شکلهای جدیدتری ادامه دارد، میراث این متفکران در تأکید بر لزوم توجیه برای باورها، اهمیت روشمندی در تحقیق، و به چالش کشیدن منابع دانش، سنگ بنای تفکر انتقادی و پیشرفت علمی و فکری بشر در دوران مدرن بوده است. فهمیدن این مباحث به ما کمک میکند تا با دیدی بازتر و نقادانهتر به باورهای خود و ادعاهایی که با آنها روبرو میشویم، بنگریم.


